من هستم، چون وجود دارم. این گفته برای اکثریت قریب به اتفاق مردم صادق است. حدود 90 درصد از آمریکایی ها ادعا می کنند که زندگی ناتمام دارند. تعجب آور نیست که ببینیم افراد زیادی در زندگی شکست می خورند. زیرا تسلط بر مهارت های مورد نیاز برای موفقیت مستلزم کار سخت است. کلیشه ای که «نبوغ یک درصد الهام است، نود و نه درصد عرق است» (توماس ادیسون، 1847-1931)، اغراق آمیز نیست. بنابراین، بیشتر مردم به خاطر زندگی، بی هدف و بی هدف تسلیم زندگی می شوند. در عین حال احساس می کنند که آنها لایق بهتری هستند. چنین افراد بیتفاوتی هرگز تیتر اول صبح روزنامههای روزانه نمیشوند. از این رو، ما از خواندن با تحسین در مورد افرادی که در حاشیه زندگی می کنند لذت می بریم، کسانی که صرف وجود را جرم می دانند.
من یک فیلسوف نیستم، بنابراین نمی توانم به این سوال پاسخ دهم که آیا وجود صرف جرم است، به خصوص وقتی این همه پتانسیل در اختیار ما باشد. از نظر روانشناسی می توانم این را بگویم که آستانه ذهنی خاصی وجود دارد که وقتی ایجاد می شود یا از آن فراتر می رود. یک احساس پرانرژی از آنجا بر ما غلبه می کند. نمونه بارز این احساس زمانی است که امتحانات را پشت سر می گذاریم. یک محقق زمانی به این احساس دست می یابد که مقاله تحقیقاتی اش منتشر می شود و یک مخترع زمانی که اختراعش موفق می شود. این احساس محرک درونی خارقالعاده است که ما را به واکنش و تلاش برای پیشرفت بارها و بارها تحریک میکند.
اما همه مردم حاضر نیستند برای موفقیت سخت کار کنند یا صبر لازم را به کار ببندند. علیرغم این واقعیت که آنها نیز قاطعانه معتقدند که لایق بهتری هستند. از این رو، آنها برای رسیدن به اهداف خود راه های کوتاهی را انتخاب می کنند. اغلب این جنایتکاران هستند که این راه کوتاه را دنبال می کنند. یک توضیح برای این امر این است که، به طور کلی، ما موجوداتی اخلاقی هستیم که با اراده آزاد متولد شدهایم، و کسانی که اراده دارند همیشه مرزها را جابجا میکنند و برخی حتی قوانین را زیر پا میگذارند. همانطور که کالین ویلسون در کتاب خود “تاریخ جنایی بشریت (گرافتون، 1985)” می گوید: “هیچ چیز برای یک جنایتکار بدتر از موفقیت اولیه نیست.”
اگر اعترافات مجرمان دلیلی برای رفتار بد آنها باشد، این است که این اعترافات از روی خصومت، انتقام از جامعه، ناشی از این احساس است که دزدی یا دزدی آنها راهی مشروع برای ابراز احساس نارضایتی اجتماعی آنهاست. این بدان معنی است که تمام تمرکز آنها روی ناامیدی و رنجش آنها هدایت می شود. مجرم برای رسیدن به آستانه به محرک های بیرونی نیاز دارد، به عنوان مثال. یک روان پریش با ایجاد درد در دیگران احساس برانگیختگی می کند. این آستانه را می توان به عنوان “نقطه بحرانی” یا نقطه گاز بین یک پدال گاز و کلاچ در یک خودرو توصیف کرد، هیجان فوق العاده ای را در ذهن ایجاد می کند.
این بدان معنا نیست که ذهن مقصر واقعی است. دور از آن، زیرا ذهن می تواند یک نیروی خلاق یا یک نیروی مخرب باشد، به این معنی که ما نه ذاتا خوب هستیم و نه بد. آنچه ما داریم تمایل به تبدیل شدن به یکی است. نقش اصلی که در اینجا ایفا میکند، نفس ما یا «خود دروغین» است (به عربی نفس نیز گفته میشود). کالین ویلسون استدلال میکند که ما به نفس اجازه میدهیم بر ذهن ما مسلط شود، و برده نفس میشویم، ما در جهت جلب رضایت ارباب، نفس کار میکنیم. هرچه منیت شما بزرگتر باشد، کمتر به اخلاق اهمیت می دهید، که توضیح می دهد که چرا برخی مجرمان پس از جنایت پشیمان نیستند. این توضیح می دهد که چرا اکثر مجرمان خشن بیش از حد متوسط تمایل به انجام آن آستانه دارند. از این رو، اشتهای برآورده نشده برای جنایتکاری امری رایج در میان قاتلان دسته جمعی است.
با این حال، سؤال بزرگ این است که چه چیزی مجرمان را به سمت جنایت جذب میکند؟ چرا آنها «تصمیم به خارج از کنترل بودن» میگیرند؟ واضح است که هر فرد مسیر خود را انتخاب میکند و انسان قدرت اختیار دارد. از نظر کالین ویلسون، این موضوع به انرژی موجود در مغز ما مرتبط است.
«ادراک معنا قدرتی از ذهن است؛ این امر به نوعی انرژی ذهنی بستگی دارد. و همین انرژی ذهنی دقیقاً چیزی است که همه مجرمان فاقد آن هستند. آنها در فرآیند «ثروتاندوزی» بیش از حد بر محرکهای فیزیکی تأکید میکنند.»
برخلاف نابغهها که انرژی خود را به سمت آثار خلاقانه هدایت میکنند، مجرم تمایل دارد آن را صرف احساسات منفی کند. زمانی که یک مجرم…
«وقتی مجرم به خشونت میانجامد، تمام انرژی او هدر میرود. بدتر از آن، این عمل، سازههای کانال را نیز تخریب میکند. بنابراین، با اجازه دادن به خود برای ابراز آزاد احساسات منفی، او در حال انجام فرآیندی از خودتخریبی آهسته اما قطعی است – همتای احساسی بیاختیاری جسمانی. بدون «تخلیه» مناسب، درون او به نوعی مرداب یا مزرعه فاضلاب تبدیل میشود. به همین دلیل است که بیشتر مردان خشونتطلب تاریخ، از اسکندر کبیر تا استالین، در نهایت روانپریش شدند. بدون قدرت کنترل احساسات منفی خود، آنها قادر به دستیابی به هیچ حالت پایداری از آرامش و رفاه نیستند.»
علاوه بر این،
«برای مجرمان خشونتطلب و قاتلان، خشونت به نظر میرسد که به یک راه طبیعی برای تخلیه ناامیدی یا کسالت تبدیل شود.»
کالین ویلسون بی حوصلگی را به عنوان یکی از بزرگترین منابع جرم و جنایت معرفی می کند و استدلال می کند که فرد “نیاز به چالش یا بحران دارد تا بهترین نتیجه را از خود بگیرد”. کالین ویلسون معتقد است «ضعف اراده» و ناتوانی فرد در ابراز وجود است که به نفس اجازه میدهد در مواقع کسالت کنترل را به دست بگیرد. نظریه کالین ویلسون زمانی قابل قبول است که همانطور که او می گوید: “ما باید تشخیص دهیم که کسالت احساسی است که “در درون” هیچ اتفاقی نمی افتد، و این از احساس عدم مشارکت در محیط سرچشمه می گیرد. به محض اینکه احساس “درگیر شدن” کنیم، کسالت ناپدید می شود.”
But I find this explanation of boredom a bit too simplistic. As I have already argued in my previous article: THE EVOLUTION AND FATE OF THE SOCIAL ORDER, that:
«نهادها مکانیزمهایی ایجاد میکنند که ایدئولوژی – مانند علل شرارت – را به عمل تبدیل میکنند.
درست است، مقصر واقعی سیستمی است که شرایطی را ایجاد میکند که در آن جرایم رخ میدهند. من با زیمباردو موافقم. اما این سؤال مطرح میشود: منظور از سیستم چیست؟ دیدگاه زیمباردو روشن است. او معتقد است که «نخبگان قدرت» که پشت صحنه فعالیت میکنند، شرایط زندگی بقیه ما را ایجاد میکنند.
کنایه آمیز این است که اغلب ما توسط جنایتکاران و شکارچیان اداره می شویم. برای مثال، افزایش بیسابقهای در جنایت در زمانهای اخیر توسط نخبگان ثروت خوار وجود داشته است. کتاب های تاریخ نیز هیچ مهلتی ندارند. قهرمانان تاریخی مورد تجلیل نیز اتفاقاً بزرگترین تبهکاران هستند، بزرگترین قاتلان، مانند چنگیزخان و اسکندر کبیر، ناگفته نماند، جوزف استالین و مائو تسه تونگ، که بین آنها بیش از 100 میلیون نفر را کشتند، اما همچنان قهرمان هستند. کالین ویلسون موافق است، “بدترین جنایات را افراد منحط شریر مرتکب نمی شوند، بلکه توسط افراد شایسته و باهوشی انجام می شود که تصمیمات “عملی” می گیرند.” چنین قهرمانان/شرورهای بسیار باهوشی «در لحظات فتح بیشترین احساس آزادی را دارند؛ بنابراین در حدود سه هزار سال گذشته، اکثر بزرگترین مردان ارتشها را به قلمرو همسایگان خود هدایت کردهاند و نظم را به هرج و مرج تبدیل کردهاند».
در دنیایی که در هرج و مرج غوطه ور است، رفتارهای بی عیب و نقص و تمرکز حواس به کالایی کمیاب تبدیل شده است. بزهکاری و رفتار رذیله به قیمت از دست دادن اخلاق مقبولیت بیشتری پیدا کرده است. بنابراین، انتخاب های ما بسیار ساده است و هیچ نقطه میانی یا مناطق خاکستری وجود ندارد. ما یا چالش خلاق شدن را می پذیریم یا فرسایش وجود صرف ما را در مسیری خود ویرانگر قرار می دهد. لذت و موفقیت واقعی در پذیرش خلاقیت است. «شکی نیست که خلاقیت انسان مهمترین ویژگی مرکزی اوست.»
این مقاله بخش دوم یک مقاله دو قسمتی است. مقاله اول تحت عنوان «روانشناسی خلاقیت» است.
مرجع:
ویلسون، کالین. 1985. تاریخ جنایی بشر، گرافتون.




