دیدن این که ما همیشه ترس زیادی را با خود حمل می کنیم، جالب است. منظور من فقط افراد نیست، بلکه نهادهایی مانند بازار، صنعت رسانه است. در واقع همه صنایع و نهادهای ما آلوده به ترس هستند. آنچه در مورد ترس بسیار سرگرم کننده است این است که اغلب در غیرمنتظره ترین مکان ها شایع تر است. ترس نقش مهمی در زندگی ما ایفا می کند و این یک نیاز انسانی است، یک نیاز بسیار اساسی انسان. زمانی که احساس می کنیم امنیت و امنیت ما در خطر است، ترس را تجربه می کنیم. اغلب این تهدید درک می شود و واقع بینانه نیست. ما در ترس از ناشناخته افراط می کنیم.
ما آنقدر در مورد عواقب ناشناخته نگران هستیم که اغلب ترجیح می دهیم به جای ریسک کردن، عقب نشینی کنیم. این ترس از ناشناختهها را میتوان به راحتی در کودکان کوچکتر مشاهده کرد، در نوزادانی که میل به بازی و کشف محیط اطراف خود دارند، اما تمایلی به دوری بیش از حد از امنیت و امنیت درک شده والدین خود ندارند. بعداً، وقتی بچه ها بزرگتر می شوند و دانش بیشتری به دست می آورند، اعتماد به نفس بیشتری پیدا می کنند و می توانند ریسک های بزرگ تری را برای کاوش بیشتر بپذیرند. با گذشت زمان، ذهن توسعه یافته و قدرتمندتر می شود، همانطور که توانایی آن در پنهان کردن فریبنده ترس ها نیز وجود دارد. مازلو در کتاب به سوی روانشناسی هستی (WILEY AND SONS, 1999, UK) استدلال می کند که ما در پنهان کردن ترس هایمان حتی از خودمان بسیار ماهر می شویم.
سرعت رشد و رشد شخصی پس از رسیدن به بزرگسالی به شدت کاهش می یابد. دلایل واضح است. ما خودمان را با «آرامش» گول میزنیم (این کلمه را طوری ابداع کردهام که به بهترین وجه بیانگر چیزی است که میخواهم بگویم). ما این کار را با گفتن به خودمان انجام می دهیم که از چیزی که هستیم خوشحال و راضی هستیم. بنابراین ما شروع به محافظت از این “راحتی” با ترس – ترس از ناشناخته – می کنیم. ترس باعث ایجاد اضطراب می شود و ناراحتی ناشی از اضطراب ما را وادار می کند تا از همه این اعمالی که ممکن است امنیت ما را تهدید کند یا آسایش ما را مختل کند دوری کنیم. بنابراین ما اغلب متوجه می شویم که بین دو آنتاگونیست بزرگ، ترس و پیشرفت، انتخاب می کنیم. ما باید یکی را انتخاب کنیم. مناطق راحتی ما که با ترس یا پیشرفت محافظت می شوند.
(منبع: به سوی روانشناسی وجود، ویلی و پسران، 1999، انگلستان)
اگر می خواهیم پیشرفت را دنبال کنیم، موانع آسایش باید از بین بروند. اما برای از بین بردن این موانع، باید دقیقاً بفهمیم که این موانع چیست. درکی که ما به دنبال آن هستیم «خودشناسی» نامیده می شود که از طریق خود تحلیلی به دست می آید. رشد واقعی و پیشرفت واقعی پس از دستیابی به خودشناسی و از طریق درون نگری اتفاق می افتد. اغلب گفته می شود که درون نگری یکی از سخت ترین و دردناک ترین کارهایی است که یک فرد ممکن است در طول زندگی خود انجام دهد، به خصوص اگر این تمرین با صداقت و بی رحمی انجام شود.
خودشناسی یک قدرت بزرگ و شگفت انگیز است، ما را قادر می سازد عمیق ترین ترس های خود را کنترل کنیم و بر سخت ترین چالش های خود غلبه کنیم. اما بیشتر ما از آن می ترسیم. ما از خودشناسی می ترسیم. ما برای محافظت از خود و عزت نفس خود ترس را تمرین می کنیم. مزلو می گوید: «ما تمایل داریم از هر دانشی که می تواند باعث تحقیر خودمان یا احساس حقارت، ضعف، بی ارزشی، شرارت و شرم کند، می ترسیم. بنابراین، ما از خود تحلیلی اجتناب می کنیم تا از مسئولیت ناشی از آن اجتناب کنیم. ما انتخاب می کنیم که نادان و احمق بمانیم، اما در منطقه آسایش خود، «آرامش» خود، ایمن بمانیم، و از اضطراب مسئولیت اجتناب کنیم. ما از خودشناسی می ترسیم. چیزی که در مورد این ترس از خودشناسی بسیار سرگرم کننده است این است که بیشتر اوقات ما کاملاً از آن بی خبر هستیم.
کتاب آبراهام مزلو به سوی روانشناسی هستی (وایلی و پسران، 1999، انگلستان) بسیار روشنگر و انگیزشی است. این کتاب به خوبی به زبانی قابل درک نوشته شده است. این مجموعه ای از سخنرانی های مزلو در این زمینه است. من آن را به همه درمانگران یا افرادی که ممکن است بخواهند روانشناسی و انگیزه رشد و خودشکوفایی را درک کنند توصیه می کنم. من با مزلو موافقم که تنها پس از رسیدن به بلوغ واقعی (خودشناسی) میتوانیم با همه مسائل بدون استناد به هیچ ترسی در درون خود مقابله کنیم. و کسانی که در اوایل زندگی خود موفق به تمرین درون نگری می شوند، بهترین پاداش ها را نیز در زندگی خود دریافت می کنند.
در زندگی، ما هرگز در کشتیای حرکت نمیکنیم که قابلیت دریا را نداشته باشد و از طوفان جان سالم به در ببرد. اما ما هرگز همان سطح از درون نگری را روی خودمان اعمال نمی کنیم. ما با نهادهای خودمان به همین شکل شکست می خوریم. واقعیت این است که ما نمیتوانیم با دست بر دل بگوییم که مؤسسات ما مانند یک کشتی دریانورد قوی هستند و میتوانند از طوفانهای خشن جان سالم به در ببرند. آیا واقعاً مؤسسات ما درک می کنند که محدودیت ها و پتانسیل های آنها چیست و کجاست؟ یا ما؟ ما مطمئناً از محدودیت ها و ظرفیت های خود آگاه نیستیم. مؤسسات ما محکوم به شکست هستند، مگر اینکه درون نگری کنند و خودشناسی به دست آورند. مناطق آسایش و ناآگاهی ممکن است گزینه های آسانی باشند، اما هرگز راه حل نیستند. اگر میخواهیم خودمان را بازیابی کنیم، آنوقت صادق بودن با خود و انجام دروننگری – همیشه و پیوسته – باید نقطه شروع ما باشد.




